پست دوم رمان این مرد ارباب است


پست دوم رمان این مرد ارباب است

و خدا را شکر که توانسته بود مایکل را بپیچاند.آه کشید و به سوی پاساژ رفت.حیف از گوشی عزیزش!
گوشی سفید رنگش را از کیف بیرون آورد و با حسرت دستی به آن کشید.
باید گذشت گاهی و چه بد که این روزها تمام تنش زیر حراج گذشت های پی در پیش رفته بود و خدا تا کی؟ تا کجا؟ مقصد را همین الان بگو که ناتوانی را به رخ کشیدن قشنگ نیست!
آه کشید و داخل اولین مغازه ای که بزرگ نوشته بود "گوشی های دست دوم شما را خریداریم" شد، نگاهی به جوانکی 25 ساله ای که مشغول ور رفتن با گوشی کهنه ای بود کرد و گفت:سلام.
جوان نگاهش را بالا کشید و با دیدنش ناخودآگاه زیر لب گفت:بانمک!
قاصدک نشنیده گوشیش را روی پیشخوان گذاشت و گفت:اومدم برا فروش.
جوانک گوشی را برداشت و چشمش برق زده گفت:حیفه!
و چه می دانست از دلی که این روزها فقط فدا می شد برای چکامه ی عزیزش و پدری که اسطوره ی زندگیش بود.
-مهم نیست!
-یه تومن می خوامش.
قاصدک با چشمانی گرد شده گفت:من 4 ماه پیش دو و پونصد خریدمش این همه ضرر؟
-خانم هر جا بری همین قیمتشه.گوشی اومده پایین.
-می دونم اما یه تومن خیلی کمه.
-باشه برا شما یک و دویست.اما بیشتر از این برا من نمی ارزه.
آه کشید و خدای این روزهای نفرت انگیزش گاهی فقط گاهی به حوالی دل او سر می زنی؟
-باشه همون یک و دویست.
از کیفش شارژر و جعبه اش را درآورد که جوان پولی که در کشوی پیشخوان داشت را شمرد و قیمت خرید آن روی میز گذاشت و گفت:بشمرین کم نباشه.
قاصدک تند تند پول را شمرد و باید یک گوشی ساده می خرید و گرنه پدرش پوستش را می کند.200 تومن آن را برگرداند و گفت:یه گوشی با این قیمت بهم بدین.
جوان از خدا خواسته گوشی لمسی کوچکی را روی میز گذاشت و بعد از توضیحات در مورد عملکردش، آن را در جعبه گذاشت و مثل همیشه که به مشتری هایش می گفت ادامه داد:8 ساعت بزنینش شارژ!
سری تکان داد و بی حال از مغازه بیرون زد.
می شود گذشت، از خیلی از آدم ها، از خیلی حرف ها، از خیلی چیزها اما گاهی چیزی سنگینی می کند در دل و وای به روزی که این کوه ته نشین شود در دریای دلت و تو زیر آب بروی پر از خفگی و فکر می کند شاید گاهی ماهی ها هم در آب خفه شوند اگر ناخالصی اش زیادی باشد...و امروز ته این دل، ماهی ای بود و ناخالصی بالا آورده زیادی!
************************
-سلام چکامه ی عزیزم، خوبی؟
......................
-خوبم مهربونم، درسات چطوره؟ خوبه؟
..........................
-نگو دلم میگیره، منم که دل نازک!
.........................
-کی میای؟
 
-عزیزکم به من گوش میدی؟
.......................
-خب ببین یکم گفتنش سخته اما...ترجیح دادم الان بگم تا بیای و مواجهه بشی.
......................
-نگران نباش گل نازم....یکم وضع فرق کرده، یعنی ما خونمونو تغییر دادیم.بابا....
.........................
-جیغ نزن دختر خوب،آرو م باشی همچیومی گم، فقط ببخش برا دیر گفتن، دانشجو بودی و دل نازک نخواستم نگران بشی گلم. 
....................
نفس راحتی کشید و گفت:درسته، آرومی دیگه؟
.....................
-همه چیز یهو بهم ریخت، بدون اینکه بفهمیم .....
و همه چیز را گفت، ملایم و زیر پوستی تا این خواهر کپ مادر را نرجاند که دلش اگر پر می شد خدا به داد روزی برسد که حالش را خوب کنند.مکالمه اش که تمام شد یوسف با تعجب به گوشی کوچکی که در دست قاصدک بود نگاه کرد و گفت:
-این چیه قاصدک؟!
بی توجه شد و باید! توضیح باشد برای بعد که پدرش کمی تندخو نباشد.
-چکامه سلامتونو رسوند.همه چیزم گفتم خدارو شکر زیاد شوک زده نشد.تازه خبر خوب اینه که اونجا کار پیدا کرده، تو یه دفتر فنیه، درآمدشم بد نیست.
یوسف پر از حرف نگاهش کرد و قاصدک نگاهش را دزدید و گفت:گوشیمو تو تاکسی جاگذاشتم و ...
یوسف فریاد زد:بگو ، هر چی می خوای به بابای بی غریتت بگو که به نون شب محتاجتون کرده اما دروغ نگو...
قاصدک لب به دندان گرفت و سراسیمه به سوی پدرش رفت کنارش چمباتمه زد و گفت:الهی قربونتون برم داد نزنین براتون خوب نیست.من غلط کردم دروغ گفتم.فروختمش چون زیادی بود برام.می خواستم چیکار؟
درد که می آید از هر حرفش آنقدر تن به خفت می کشاند که همه چیزت می شد سادگی و گاهی دلت تجملی می خواهد که برایت زیادی است و السلام!
اشک جمع شد در چشمان پدر خسته ایی که احساسش کم داشت پدر بودن را و کاش این روزهای بی کسی می گذشت. دست قاصدک را فشرد و بلند شد، به سوی پالتویش رفت که قاصدک تند گفت:کجا بابا؟
-میرم پیش حاج آقا معتمد دستش تو کاره خیره شاید کاری جفت و جور کرد برام، قبلا برا وام بهش رو زده بود گفت بتونه جور می کنه.میرم یه سراغی ازش بگیرم.تو خونه موندن دردی دوا نمی کنه فقط خوارم می کنه.
-بابا؟!
-بمون خونه دخترم، زود برمی گردم.
چه خوب بود که این پدر بازاری از دین می فهمید و گاهی پایش به مسجدی باز می شد و مرتب لبخند خدا را زنده می کرد و حالا حاج معتمدی بود که شاید کمکش کند و خدا مگر نگفته ایی گر ز حکمت ببندی دری ز رحمت گشایی در دیگری؟
"شاید باید گفت:دیگه به آخر خط رسیده ام کسی نقطه ام باشد."*
فردا مهلت به اتمام می رسید و یوسف مرغ سرکنده! 
حس می کرد این وسط چیزی می لنگد حتی با وجود نگهبانی شرکتی را که حاج معتمد جور کرده بود و قول وام که باز هم قرار بود جور شود.هر چند 20 میلیلارد بدهی که کم نبود، بود؟
چای داغِ خوشرنگش را روبروی پدرش گذاشت و گفت:چی شده بابا؟
یوسف لبخند پر از نگرانی زد و گفت:هنوز به اتفاق های بد نرسیدیم قاصدکم.
-شدین عین مرغ سرکنده، چند روزه خواب و خوراکتون بهم ریخته، چی شده؟ تورو خدا بگین شاید کمکی کردم.
و یوسف فقط خدا را داشت، زیر لب گفت:خدا بزرگه!
استکان چایش را برداشت و گفت:چکامه کی می رسه؟
تغییر موضع در حرف را هیچ وقت دوست نداشت هر چند بگویند او دختر فضولی است.پر حرص گفت:بابا؟!
یوسف چایش را هورت کشید و گفت:چیزی نیست که تو بخوای بدونی قاصدکم!
قاصدک با اخم بلند شد و گفت:میرم بیرون کمی برای امشب خرید کنم.چکامه 10 شب میرسه.
یوسف آهی کشید و این دختر نه به خودش رفته بود نه به مادرش!
پالتویش را پوشید و شال صورتی تیره اش که به قول مایکل باربی می شد را پوشید و با کیف دستی کوچکش از خانه بیرون زد.هوای سرد بیرون مچاله اش کرد و کی این همه سردی در زندگیش تمام می شد؟
پالتو را به دور خود پیچاند و به سمت نزدیکترین سوپر مارکتی که می شناخت رفت اما نرسیده به سوپر پارس سفید رنگی کنارش توقف کرد که ترسیده خود را کنار کشید و زیر لب گفت:مردم کورن!
دستش به دستگیره درب سوپر رفت که صدایی مخاطبش قرار داد:خانم نیکو؟
متعجب به سوی صدا برگشت و با دیدن همان مرد که هفته قبل زیادی برایش شاخ و شانه کشیده بود ابرو به آغـ ـوش هم فرستاد و به تندی گفت:فرمایش؟
در کمال تعجب مرد محترمانه در را باز کرد و گفت:سوار شین لطفا!
ابرو بالا پراند و چه عجب از این همه ادب!
-کجا باید بیام؟
-آقای مزدایی می خوان شما رو می بینن!
کامل به سویشان برگشت و گفت:دلیلش؟
شانه ای بالا انداخت و گفت:من مامورم و معذور، خواستن شمارو ببین تا زودتر مسئله حل بشه!
چشم ریز کرد و کاسه ای زیر این نیم کاسه ی پر دردسر نبود؟
با جدیت پرسید:جاش کجاست؟
مرد متعجب نگاهش کرد و مگر قرار بود این دختر زیادی زمخت و گستاخ را بخورند؟ با اخم گفت:ایشون تو دفترشون شما رو می بینن!
نفس عمیقی کشید و شاید و شاید پشت این رفتن راهی باشد برای تمام شدن همه ی استرس های به جان ریخته اش و تمام می شد همه ی این دردسرهای تازه اش که بوی کال ترین میوه ی زندگیش را می داد.
با دو قدم بلند به سوی ماشین آمد و با همان اخم ناخوشایندش گفت:بریم و امیدوارم کلکی در کار نباشه.
مرد بی حرف کمی عقب ایستاد.قاصدک نشسته گرمی لذت بخش بخاری را به تن سرمازده اش فرستاد و اگر الان مایکل بود حتما با همان فارسی کمی دست و پا گیرش می گفت:"قاصدک باز شما بی احتیاطی کردی و در سرما زیاد بیرون ماندی؟"
لبخندی روی لب هایش زنده شد و این همه دوست داشتنی بودن برای کسی که حتی هم وطن هم نیست؟
مرد در را بسته فورا پشت ماشین نشست و حرکت کرد....زل زده به خیابان سرد شهر زیبایش نگاه کرد و این شهر را دوست داشت همیشه اما چرا نامهربانی این شهر زیادی گریبانگیرش شده بود؟
آهش را بی صدا بیرون داد و این روزها همه ی کارهایش بی صدا شده بود و نکند در این بی صدایی بزرگ گم شود و این قاصدک بال پروازش کور شود برای رفتنی شکوهمند و حیف از این همه سکوت!
ماشین جلوی تولیدی بزرگ کت و شلوار برند لورند ایستاد، قاصدک متحیر گفت:چرا اینجا؟
مرد خشک گفت:یکی از دفاتر آقای مزدایی هستن!
زیر لب گفت:برند لورند؟ بزرگترین برند ایرانه که!
فکر نمی کرد طلبکار پدرش مردی باشد که برند معروف لورند را در ایران تولید می کند، آن هم برندی که حتی در اروپا هم راه یافته بود.از این مرد طلبکاری که مرتب شرخرهایش را می فرستاد این هنر زیبا بعید بود ... آدم در این دنیا با چیزهای عجیب زیادی مواجه می شود این هم روی همه ی عجیب های دیده اش!
مرد در را با احترام برایش باز کرد که قاصدک زیر لب گفت:معلوم نی چی بهش گفتن!
قاصدک پیاده شد که مرد گفت:پشت سر من بیاین.
مرد از در کوچکی داخل شد و با آسانسور به همراه قاصدک مـ ـستقیم به طبقه ی سوم رفت.در آسانسور که باز شد سالن بزرگی روبرویش بود که کنار هر اتاق درختچه ی کوچکی خودنمایی می کرد و یک در میان کنار اتاق ها تابلوهای خوشنویسی اشعار حافظ نمای عجیبی به سالن نیمه تاریک داده بود.قدم اول را که برداشت مرد بیرون نیامده گفت:انتهای راهرو اتاق رئیسه کنده کاری درب اتاق با همه درا فرق می کنه.
قاصدک سرش را تکان داد و درب آسانسور بسته شد، برگشت که صدای قدم هایی نگاهش را از یکی از تابلوهای خوشنویسی به جلو کشاند، مرد جوانی در کت و شلوار آبی کاربنی با قدم های بلند و محکم انگار زمین را زیر پایش می کوبید یکراست به سمت آسانسور می آمد.نگاهش کشیده شد به چهره اش این همه تکبر و غرور برای این کت و شلوار مارک بود؟!
بی توجه به حضور قاصدک و شاید حتی نیم نگاهی از کنارش گذشت و جلوی آسانسور ایستاده دکمه را فشرد.قاصدک که اهل دید زدن نبود، بود؟ راهش را کشیده شانه بالا انداخته و به سمت ته راهرو رفت.هر اتاق نامی داشت و بیشتر نام طراحان بود که بالای درب ها می درخشید.خب...هیچ وقت علاقه ای به طراحی لباس نداشت!
به انتهای راهرو که رسید جلوی درب بزرگی که کنده کاری عجیبی داشت ، انگار اژدهایی به دور گویی آتشی چرخیده بود زیر لب گفت:کلا عجیب می زنن اینا!
جلوی درب ایستاده تقه ای به در زد و دستگیره را فشرده داخل شد، حتما که نباید اجازه صادر می شد.
سری بلند شد و مردی در حدود 40 ساله نگاه دوخت به قامتی که داخل شد.قاصدک دستی به شال عقب رفته اش کشید و به آرامی سلام کرد.مرد با لبخند نگاهش کرد و گفت:سلام، خوش آمدین خانم نیکو.
تیز شد و این مرد همان مزدایی ندیده ی معروف بود؟ همان روزگار سیاه کرده و آسایش دزدیده اش؟ اخم کرد و کمی اخمو بودن بد نبود حتی اگر این مرد لبخند داشته باشد و چهره اش زیادی مهربان باشد.
 مرد دستش را دراز کرده به یکی از مبل های چرم مشکی رنگ اشاره کرد و گفت:بفرمایین خانم نیکو.
تعارف می کرد و کاش کمی حالش را می فهمید و بله...این همان مرد روزهای چهار ماه پیشش بود.روزهای ترسش، روزهای آوارگی، روزهای سرد نداری های زشت....خشم تن گرفت در تنی آوار بر همه ی خوبی ها و امروز کمی بد می شد، گور پدر همه ی خوبی ها!
روی مبل نشست و کیفش را در بغـ ـل گرفت که مرد از پشت میزش بلند شد روبرویش نشست و گفت:از اینکه دعوت رو قبول کردین ممنون.
قاصدک بی حوصله دستش را بالا آورد و گفت:خواهش می کنم بریم سر اصل مطلب آقای مزدایی من وقت آنچنانی ندارم.
مرد خاص لبخند زد و حالش بهم می خورد از این خاص هایی که تازگی در اطرافش تمام نمی شدند.
-خیلی خب خانم نیکو، دعوتتون کردیم که دو تا پیشنهاد بهتون بدیم...
چرا فعلش مرتب جمع می شد؟
مرد ادامه داد: قبلا با پدرتون صحبت شد و مثل اینکه آقای نیکو به شدت مخالفت کردن بهرحال ما کاری رو می کنیم که به صلاح دو طرف باشه و شاید کمی بی انصافی باشه توش اما شاید کمی وضع شما رو بهتر کنه.
سکوت کرد تا تاثیر حرفش را در قاصدک ببیند و دید که کنجکاوی و تعجب چنبره زده بود بر صورت دخترک، لبخندش را تکرار کرد و گفت:پیشنهاد اول ما اینه که اگه تا فردا پول درخواستی آماده نشد حکم جلب پدرتون صادر میشه و احتمالا تا وقتی پول جور نشده تو زندان می مونن که اینجور که از شواهد امر پیداست حالا حالاها پولی از طرف شما جور نمیشه که دو طرف از این معامله راضی بیایم بیرون و شاید پدرتون تا وقت مرگ تو زندان باشن که...
قاصدک به تندی گفت:مواظب حرف زدنتون باشین آقای مزدایی!
مرد دستش را بالا برد و گفت:این پیشنهاد اول بود که معلومه موافق نیستین و انگار پدرتون موافق بودن...
علامت سوال تشکیل شده در ذهنش آنقدر بزرگ بود از موافقت پدرش که می دانست پیشنهاد بعدی چیزی است که پدرش نپذیرفته باشد.قاصدک سوال انگیز گفت:و پیشنهاد دومتون؟
مرد همان لبخند خاص را تکرار کرد و گفت:پیشنهاد دوم به تصمیم شما بر می گردده، شما باید تا جور شدن پول در قصر مزدایی زندگی کنین و همه ی ارتباطتون با پدر و خواهرتون قطع میشه تا وقتی که پدرتون تصمیم بگیرین برای پول چیکار می خوان بکنن؟
قاصدک فورا بلند شد و با اخم نشسته بر پیشانیش گفت: منو مسخره کردین آقای مزدایی؟ قصدتون از این کارا چیه؟ بودن من چه سودی تو خونه ی شما داره؟
مرد لبخندی با آرامش زد و گفت:بشینین خانم و خونسرد باشین.
قاصدک پوزخندی زد و گفت:من یه لحظه هم اینجا نمی مونم. 
کیفش را چنگ زده با قلبی که به ضربان افتاده بود به سمت در رفت که مرد بلند شده پشت سرش ایستاد و گفت:فردا پدرتون جلو در و همسایه دستبند خورده می برن کلانتری و امیدوارم اونموقع نخواهید خودتونو سرزنش کنین.
قاصدک ایستاده و چقدر این تیر کاری بود، مـ ـستاصل ایستاد و که مرد گفت:کمی آرام باشین خانم نیکو، این کار به نفع شماست، شما عین یک مهمان تو قصر مزدایی زندگی می کنین، با رفت و آمد آزاد و عادات خاص خودتون فقط دیدار از خانواده تون محروم میشین که فک کنم برای پدرتون و زندان نرفتنشون بخواید این از خودگذشتگی رو انجام بدین.
قاصدک به تندی گفت:من اطلاع میدم.
قبل از اینکه از در بیرون برود مرد گفت:راس ساعت 9 شب یکی از راننده جلوی درب تا 10 شب منتظرتون می مونه اگه تصمیمتون برای اومدن حتمی شد وسایلتونو جمع کنین و بیاین....و خیالتون راحت امنیت شما تضمین شده است.
قاصدک به سمتش برگشت و به آرامی گفت:امیدوارم آقای مزدایی!
مرد لبخند خاصش را تکرار کرد و گفت:فیاضی هستم وکیل آقای مزدایی!
قاصدک متعجب نگاهش کرد و پس این نبود، تمام سروکله زدن هایش با وکیل این هیولای ندیده بود؟
-پس خودشون؟
-شما کمی تاخیر داشتین و ایشون رفتن.
قاصدک لبش را به دندان گرفت و پر خشم در دل گفت:نسناس ایکبیری نیومده رفته!
به سمت در چرخید و گفت:من میرم تا تصمیممو بگیرم.
-ما منتظریم خانم نیکو، خدانگهدارتون.
قاصدک بی حرف در را محکم به هم کوبید و چقدر گرمش بود در این پاییز هم تابستان زندگی می کرد؟!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 10 بهمن 1396برچسب:, ساعت 15:19 توسط Elisar